تولد

هژبر میر تیموری
hojabr21@wanadoo.nl

توی بالکن روی صندلی سفيدپلاستيکی درحالی که سيگاری راميان انگشتانش گرفته بود، نشسته بود و ريزش برگهای درختان مجاورراکه به آرامی روی زمين می افتادند، نظاره می کرد.
صدای زنگ دربصدادرآمد. سیگارش رالبه زیرسیگاری گذاشت و به داخل برگشت. بسوی دررفت.
درراکه گشود"ماریا و یان "درحالی که حسابی به خودشان رسيده و لباس های مرتب به تن داشتند، درآستانه در، ایستاده بودند. "ماریا" درحالی که چند شاخه گل آفتاب گردان که روبان باريک و قرمزی رابه ساقه اشان گره خورده بود، دردست داشت، باديدن سام سلامی کرد و اورابه آغوش کشيد، گونه های نرم و آويزانش رابه گونه هایش چسباند. بوی تند عطرش تا مغز سام جهيد. با عجله گفت:
- هی جوون، تولدت مبارک .
سام با تعجب پرسيد:
- تولد من؟
"یان" باعادت هميشگی اش که غلط های لفظی"ماریا"راباتکراری صحيح ازجمله تصيح می کرد، درحالی که داشت جائی برای کت اش لابلای لباس های آويخته به چوب لباسی پيدامی کرد، دست اش رابه علامت اينکه "ماریا" اشتباه می گويد تکان داد و گفت:
- نه بابا تولد رعنا رومی گه.
بالبخندی دوستانه خودش هم تبريک گفت وازپشت سربه شانه"ماریا"زد و گفت:
- تولد رعناست خانم .
"ماریا"باتعجب چشم های گرد و آبی اش رابه سوی"یان"چرخاند و باآن کفش های سنگين طبی اش پايش راروی شست برهنه سام گذاشت و روبه "یان" گفت:
"چی ميگی؟
"یان"صدايش راکمی بلند کرد و گفت:
"Maria Ja hallo! امروزتولد خانم است نه ايشان!! کجائی توخانوم !!
"ماریا"دست اش رابه پيشانی گذاشت و درحالی که باتعجب به سام می نگريست پرسيد:
"یان" جدی ميگه سام؟!!
وباکمی مکث دست راست اش راروی شانه اوگذاشت و زيرخنده زد، صدای خنده اش درميان خش خش سينه اش گم شد وگفت :
- آوه ببخشيدواقعا، معذرت می خوام، خودت می دونی که من ديگه پير شده ام هفتادوچهارسالمه. نمی دونم چرااين اواخرخيلی چيزها روفراموش می کنم ..
دکترهاگفته بودند که دوره ی"دمانس اش" شروع شده، اماخودش نپذيرفته بود و بی آنکه بداند،"یان"داروی اش رادرقهوه اش می ريخت و نمی دانست که"یان"همه چيزرابه سام و رعناگفته است و هميشه باآنها مشورت می کند. حالا مثل هميشه داشت علت فراموش کاری اش رابرای آنها توجيح می کرد و آنهاهم جوری رفتارمی کردندکه انگارچیزی درمورد بيماری اش نمی دانند.
رعناباتبسمی که برلب داشت، جلوآمد، گل رااز"ماریا"گرفت و بااورو بوسی کرد و به خاطرگل ازآنهاتشکرکرد و درحالی که گل راميان دودست اش گرفته بود، آنهارابه داخل دعوت کرد، اما"ماریا"هم چنان ايستاده بود و داشت علت فراموش کاری اش راتوجيح می کرد.
"یان" باتبسمی معنی دارخطاب به "ماریا" گفت:
-خيلی خوب"ماریا"، اجازه بديد که به اتاق نشيمن بريم.
و از کنار"ماریا" گذشت و جلوترازهمه راه افتاد. مردجدی و توداری بود، اگرچه تحصيلات بالائی نداشت، اما داناترازآنی بودکه درظاهرش می ديدی. ازميکانيکی شروع کرده بود و به رانندگی وزيررسيده بود و حالابازنشسته بود، بزحمت ازگذشته اش می گفت، صحبت ازگذشته آزارش می داد و شبها دچارکابوس اش می کرد، ترجيح می دادکه راجع به حال و ياآينده صحبت کند. برخلاف او، ازگذشته صحبت کردن "ماریا" راآرامش می داد. وقتی"ماریا"ازگذشته صحبت می کرد، صورتش گل می انداخت، سرزنده و بشاش می شد و هوش و هواس اش کاملاعادی می شد. اغلب شرح حال تکراری خودش بود و ديگرهمه حفظ بودند. اماسام و رعنا وبچه هايش جوری گوش فرامی دادند و احساسات نشان می دادند، که انگاراين داستان رابرای اولين بارمی شنيدند. اول می پرسيد:
- قضيه سيب زمينی رابراتون گفتم؟.
و آنها می گفتند: نه!.
بعد "ماریا"آب دهان اش را جمع می کرد و باوجدِخاصی تعريف می کرد:
- سالهای بعدازجنگ بود و مردم فقيربودند. ماهم خونه مون"اسخه فنینگن" بود و"کیس"پسرم پنج سالش بود و"مانوک"چهارسالش. اوضاع سختی داشتیم."یان"توی یک گاراژمکانيکی کارمی کرد، اماحقوقش برای زندگی مون کافی نبود. اون زمان هم برای زنهاکه مثل امروزکارنبود! و اين امکانات الان هم مثلKinderbijslag(حقوق بچه ها) و اين جورچيزها برا بچه ها نبود.
زمستانی سرد و ايام کريسمس بود. بچه هاکفش نداشتن. حقوق"یان"هم فقط خرج اجاره خونه و گاز و برق و بخور و نميری می شد. بزحمت تا آخرماه می رسونديم. ازاونجاکه پول نداشتيم تابرای بچه هاکفش بخريم، يک روزکه "یان"رفته بودسرکار و من تنها خونه بودم. جلوعکس حضرت مريم که به ديوارمون آويخته بوديم، زانوزدم و دست هاموبه دعا برداشتم وگفتم:
- ای مريم مقدس بچه های من کفش ندارن، بيا و کمکم کن تا بچه هامو با کفش نوبه کليسا بيارم و تولد پسرتوجشن بگيرن .
آب دهنش راقورت دادوگفت:
- انگارکسی به من گفت، پا شووازخونه برو بيرون. ازاونجاکه شلوارگرمی نداشتم، شلوار"یان"روپوشيدم و شال و کلاه کردم و بچه ها رو نزد "آنا" زن همسايه مون گذاشتم و بيرون زدم.
بدون اینکه مقصد خاصی داشته باشم هم چنان زيربارش برف سنگينی که می بارید، توی خيابان می رفتم. مردم رومی ديدم که با لباس های شيک و گرم دست بچه هاشونوگرفتن و قدم زنان بابغل های پرازخريد، ازکنارم می گذشتند. و من هم اینطورازجلو ويترين های روشن و دکورشده رد می شدم. گاه مثل بچه ای جلو ويترين اسباب بازی فروشی ای وای می ايستادم و باحسرتی به اون همه اسباب بازی و عروسک نگاه می کردم. گاه جلو ويترين کفش فروشی ای که کفشها را حسابی واکس زده و توی ويترين چيده بودن می ايستادم.
برف سنگينی روی زمين نشسته بود و من حسابی سردم شده بود. پاهام يخ زده بود. توی کوچه ای پيچيدم . کمی که جلوتررفتم، توی خیابان "کیزر اسرات" چشمم به يک آگهی افتادکه به شيشه رستورانی ازتوچسبانده بودند. ايستادم و باعجله خوندمش. نوشته بودکه خانم يا آقای سيب زمينی پاک کن نيازمنديم. زيرلب باخودم گفتم ای مريم مقدس! برف کفش هايم راتکوندم و وارد شدم، مرد شکم گنده ای با ديدن من جلواومد و گفت :
- بله چی می خوايد خانم؟ .
فکرکردکه گداهستم. با انگشتای يخ زده ام به آگهی روی شيشه اشاره کردم و گفتم که برای کارآومدم. بعدبا دست اشاره دادتادنبالش برم. پشت سرش ازآشپزخانه بزرگی گذشتيم، زن ومردجوانی درحالی که کلی گوشت و سبزيجات جلوشون بود، مشغول آشپزی بودن. وقتی چشمم به اون همه گوشت و مواد خوراکی افتاد،دلم برا خودمون تنگ شد. واردانبارنيمه تاريکی شديم اولش کمی ترسيدم، بعداون آقاهه به چندگونی سيب زمينی که روی هم انباشته بوداشاره کردوگفت:
- بابت هرسطل که پوست بکنی، بيست سنت می دم .
با خوشحالی گفتم:
-حاضرم، کی بايد شروع کنم؟.
گفت:
- با خودته، اگه بخواهی ازهمين الان .
پالتومودرآوردم و آستين هاموبالازدم و چاقورو برداشتم. سطل خالی ای راروی زمين پشت و روکردم و روش نشستم و شروع کردم. تاغروب چند سطل برايش پوست کندم .غروب که شد، دوگيلدن گرفتم. درطول مدتی که پوست می کندم به آن کفشها و اسباب بازيهای توی ويترين فکرمی کردم، گاه به"یان"فکرمی کردم، که اگربشنوه چی میگه؟ حتمن سرزنشم خواهدکرد. غروب که خواستم به خونه برگردم ازش پرسيدم:
- من شب بيکارم، نمی شه به خونه ببرم و اونجا پوست بگيرم وفردابرات بيارم؟
بادی به غبغب انداخت وگفت:
- عجله ای نداريم خانم، فردا بيائيد ودوباره همين جا پوست بگيريد .
گفتم:
-آخه من دوتا بچه کوچیک دارم که امروزپیش زن همسايه گذاشتم شون .
خنديد وگفت:
- پس کارديگه ای می کنيم. آدرستوبده، من می دم که هرروز، چند کيسه برايت بيارندخونه وغروب بيان وهرچی که پوست کندی بيارن. وپرسيد: - اين طوری خوب است؟ .
اول فکرکردم شوخی می کنه .اما جدی می گفت. گفتم : - عاليه .
ازخوشحالی می خواستم بپرم جلو و اون لوپهای قرمز و توپولشوببوسم.
"ماریا" خندید وادامه داد:
خلاصه، با خوشحالی به خونه اومدم و جلوعکس مريم مقدس زانوزدم و ازاو تشکرکردم. چندروزبعدبرا "کیس و مانوک"کفش نوخريدم و برا کادوی سال نوشان هم برا"مانوک"عروسکی و برا"کیس"هم ازهمان فروشگاه اسباب بازی فروشی ماشينی خريدم. شبها"یان"هم توپوست کندن کمکم می کرد. مدتها همان کاررا کردم.
هرروزکيلومترهارابادوچرخه برای خريدبه مارکت می رفت. می گفت، خانه نشستن برايش زحمت است، و خريد برايش بهانه ای که بيرون برود، دوچرخه ای بزند و درکافه فروشگاه، فنجانی قهوه بخورد و با هم سن و سال هايش گپی بزند.
حالا ديگرهمه نشسته بودند رعنا پرسيد:
- خوب نوشيدنی چی دوست داريد؟ .
"ماریا" گفت: چای لطفا.
خيلی چای ايرانی را دوست داشت هروقت که می آمد فنجان چای اش را قبل ازنوشيدن جلودماغش می بردوحسابی بوی اش می کرد. بعد نفس اش رابيرون می داد و می گفت:
- هووووم چه عطری!
رعنارفته بود تاچای بياورد.
"یان"روبه سام کرد و پرسید:
- راجه به خانه چکارکريد؟ پيدا نکرديد؟ .
سام گوشه سرش را خاراند و گفت:
- نخير، فعلا اونی که مناسب مون باشه گيرنياورديم .
- دنبال چه تيب خانه ای هستيد؟ .
- آپارتمان و يک مقداری نوسازباشد.
- چراخانۀ مستقلی نمی خريدکه باغچه هم داشته باشه و اين بچه هم راحت توش بازی کنه و کمی تحرک داشته باشه؟.
- برای ماامنيت نداره یان، آپارتمان مطمئن تره .
"یان"باتعجب خودش راروی مبل جابجاکردپرسيد:
- چطور؟ به خاطر دزدی و اينها؟.
- نخير، به خاطراوضاعی که اخيرابوجود آمده.
"یان"با تعجب پرسيد:
- چه اوضاعی ؟ مگه چی شده؟.
- بابامگه نمی بينی که بعدازقضيه یازده سبتامبر و ترور"تئووانگوک" چقدرمدرسه ومسجدوکليساروآتیش زدن وچقدرشيشه ی خونه ی خارجی هارا می شکنن وتوی کوچه وخیابون باهامون چطوربرخورد می شه؟.
"یان"موزی راازتوی بشقاب ميوه برداشت و درحاليکه پوست اش رامی کند با خنده ای گفت:
- حالا شما هم می ترسيد که کسی توی خونه تون چيزی بندازه؟.
سام بعنوان تائيد سرش راتکان داد.
"یان"درحالیکه دهنش پُرموزبود گفت:
- اما شما که مشکلی نداريد؟.
سام پايش راجابجا کرد و گفت:
- همين که قيافه مون آسيائیه کافی نیس؟ .
"یان"نصف موزراتوی بشقاب گذاشت و گفت:
- اين چه حرفيه، من اينو قبول نمی کنم .
- خوب کسی که نمی دونه که من چطورفکرمی کنم. ايناهمه ی خارجی ها رو با يه چشم نگاه می کنند.
رعنادرحالی که لبخندی به چهره داشت باسينی چای وارد شد. سینی چای را روی میز پذیرائی گذاشت و کنار"ماریا" روی کاناپه نشست.
"یان"خودش راتوی کاناپه جمع کردوگفت:
- من می خوام یه چیزی بگم، امافکرنکنيد که نژاد پرستی می کنم ها،
رعنابه شوخی پرسید:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟.
سام گفت :- داریم صحبت می کنیم.
و"یان ادامه داد:
- می دونید؟ وقتی اين مسلمونا رو بااون چادر و روبندسياهشون و اون ريش های بلند و تاروی سينه درازشون می بينم، ازخودم می پرسم که، اينهاکه به ارزشهای ماغربی ها اعتقادی ندارند، برا چی به اينجااومدن؟ چرابه جای اينجا، مثلا به عربستان سعودی و يا پاکستان و ايران نرفتن؟.
رعناکه حالا فهمیده بودموضوع بحث چیست، گفت:
- اینا اغلب يادرکشورهای خودشون زيرستم بودن و ازدست ديکتاتوری هافرارکردن و يابه خاطرمسائل اقتصادی و وضع معيشتی بهتری اومدن.
"یان"دستمالش راازجيب شلوارش بيرون آورد و دماغش راپاک کرد و ادامه داد:
- من شنيدم که درقرآن اومده که، هرکسی که به خاطرمسائل اقتصادی مصالح دينشوزيرپا بذاره، مسلمان نيست و اگرمسلمانی دست اش به يهودی و يامسيحی، کافر و بی دینی بخوره بايددستشو هفت آب بکشه؟ خوب، اينجامغازه دارش، راننده ترام واتوبوسش، دکترش، يهودی و مسيحی اند و یا لامذهبن، اين لباسی که می پوشند، يهودی و مسيحی دوخته اند و اين خونه ای که تواون زندگی می کنن و نمازمی خونن، اين جاده و خيابونا روکه روشون راه می رن، يهودی ومسيحی ساختن. خوب اينا چه جورمسلمونی اند که به خاطرمسائل اقتصادی به اينجا اومدن؟ .
رعناتوی حرفش پريد وخواست تاچیزی بگوید اما"یان" امانش نداد و گفت:
- حالا اومدن خوش اومدن، بحث من اينه که حالا بهردليلی که اومدن و به اينجا پناه آوردن، ديگه چرانظم خونه روبه هم ميزنندوچشم بچه صاحب خونه رودرمی آرند وشيشه خونه رامی شکنند؟ و می خوان قانون خونه رو عوض کنند؟ اگه قانون وارزشهای اينجا رونمی پذيرند، اينجا رو برا کسانی بذارن، که به ارزشهای اينجا اعتقاد دارند و اونو برگذيده اند. ما درطول قرنها زحمت کشيديم تامملکت مونو به اينجا برسونيم و اينطورآزاد یها روداشته باشيم.
- حالااينها ازراه اومدن و می خوان اونا رو ازمابگيرن و قانون شریعت رو تومملکت ما جاری کنند..
دست اش رادرازکرد تااستکان چای اش را ازروی ميزبردارد وادامه داد:
- صاحب خونه تورو و دين تورو پذيرفته و احترام می ذاره، تو چراصاحبخونه رو نمی پذيری؟ .
"ماریا" که تا آن موقع چيزی نگفته بود با تندی وارد بحث شد وگفت:
- نه"یان" اين چيزی که تومی گی درست نيست، توهميشه دربحث هايت اغراق مي کنی .
"یان" خواست تا توضيح بدهد اما"ماریا" به تندی گفت:
- نه"یان" بگذارحرفم رابزنم، خدابه شماتنهادهن نداده، کمی هم گوش کن.
"یان درحاليکه اندکی قرمزشده بود، ديگرچيزی نگفت و"ماریا"ادامه داد:
- توی اين دنيا کسی جزء خدا، صاحب خونه نيس و همه ما چه مسيحی چه مسلمان ويهودی بنده گان اوهستيم و هرکدوم چندروزی رو فرصت داريم تا ازنعمت ها و طبيعتی که اوآفريده استفاده کنيم و بعد بريم و نوبت به عده ای ديگه بديم. اين زمين و هرآنچه که دراوست، هميشه بوده و هست و بعد ازما هم خواهد بود. اينجا توی اين دنيا و روی اين کره زمين، همه ما مهمانيم و کسی نمی تونه بگه، تومهمونی ومن صاحب خونه. صاحب خونه خداست. ماآدما، کوچکترازاونيم که ادعای مالکيت اونو بکنيم. چه کسی تاحالا زمينی روباخودش به خاک برده؟..
"یان"با نگاه معنی داری به سام می نگريست و خواست تا چيزی بگويد اما "ماریا"نگذاشت و گفت که هنوزحرفم تمام نشده و ادامه داد:
"حالا"یان" موضوع رااشتباه می گويد. مسئله صاحب خونه و مهمون نيست، مسئله احترام و توجه به همديگه ست، من و"یان"سال گذشته به عروسی مراکشی هادعوت شديم، خدامی دونه که چقدربه مااحترام گذاشتند. من ازتوجه و مهمون نوازی اونا، دهنم بازمانده بود. مافقط پدرعروسو می شناختيم، اماهمه درحالی که مارونمی شناختن، دست به گردن مون می انداختن و روبوسی می کردن. چقدرخونگرم و بامحبت بودن. خوب کجای اين بد است؟ ما غربی ها اينطوربا هم ديگه خونگرم نيستيم .
"یان" ديگرتحمل نياورد حرف "ماریا"را قطع کرد و گفت:
- منظورمن که همه نبود خانم، منظورم اون عده ی معدودی بودکه با زندگی و ارزشهای ما کنارنمی آن، منم می دونم که همه اينطورنيستن .
رعنا گفت:
- خوب این کناراومدن با ارزشهای دیگری، بايد دوطرفه باشه"یان" وقتی که شماباعقايد و ارزشهای ماکنارنيای چطورتوقع داری که من با ارزشها و اعتقادات شما کناربيام؟ .
"یان" با کمی تندی گفت:
"ببين بازم شروع کردی ها، آخه اين توئی که اومدی تو کشورمن، منم اگه بيام تو کشورشما بايد به قوانين و ارزشهای شما خودم رو وفق بدم ..
"ماریا" دوباره ازحرف "یان" عصبانی شد و گفت:
"یان ديگه بسه، توخودتم نميدونی داری چی می گی، دوباره کشور من، کشورمن کردی؟ من و توامروز و فردا رفتنی هستيم ..
ازآنجاکه بحث کردن طولانی"ماریا"رابه لحاظ ناراحتی که داشت خسته می کرد، دست اش رابه سرش گرفت و گفت:
- لطفا"یان" تمام اش کن من ديگه کشش ندارم .
رعنا روبه "ماریا"گفت:
- ببخشيد من فقط يک جمله کوتاه از"یان" بپرسم .
روبه "یان" پرسيد:
- آياهلنديهائی که مثلا به کانادا و ياامريکا و استراليامهاجرت کرده اند، آنجا تمام مليت و ارزشهای پدری خودشونو دورريخته اند؟.


÷ ÷ ÷
تابستان 05 لاهه




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33763< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي